انشا درباره خاطره ای از دوران تحصیل در دبیرستان
انشا درباره خاطره ای از دوران تحصیل در دبیرستان را از سایت سوگو دریافت کنید.
انشای اول: جرئت نوشتن، طعم شیرین موفقیت
دوران دبیرستان، یکی از شیرینترین و پربارترین دورههای زندگی هر فرد است. خاطراتی که از آن دوران به یاد داریم، گاه پر از خنده و گاه سرشار از لحظات آموزندهاند. یکی از خاطراتی که همیشه در ذهنم زنده است، مربوط به روزی میشود که برای اولین بار در یک مسابقه ادبی شرکت کردم.
آن روز، معلم ادبیاتمان وارد کلاس شد و با شور و هیجان اعلام کرد که قرار است مسابقهای برای نوشتن انشا برگزار شود. موضوع انشا، «شجاعت» بود. من از همان لحظه احساس کردم که این مسابقه فرصتی عالی برای نشان دادن تواناییهای خودم است، اما از طرفی هم کمی اضطراب داشتم. همیشه دوست داشتم در نوشتن بدرخشم، اما نگران بودم که شاید نوشتهام به اندازه کافی خوب نباشد.
با تمام تلاش، یک شب کامل را صرف نوشتن انشایم کردم. درباره یک لحظه ساده اما تأثیرگذار در زندگیام نوشتم: روزی که تصمیم گرفتم به دوستم کمک کنم تا بر ترسش از صحبت در جمع غلبه کند. این داستان برای من واقعی و صمیمانه بود، و حس میکردم که میتواند حس شجاعت را به خوبی نشان دهد.
روز مسابقه فرا رسید. وقتی انشایم را خواندم، سکوتی عمیق در کلاس برقرار شد. بعد از تمام شدن انشا، معلم با لبخند گفت: «این یکی از بهترین انشاهایی است که تا به حال شنیدهام.» آن لحظه برایم مانند یک رؤیا بود. احساس میکردم تلاشم نتیجه داده و موفق شدهام.
نتایج مسابقه اعلام شد و انشای من بهعنوان برنده انتخاب شد. آن روز نه تنها افتخار بزرگی برایم بود، بلکه یاد گرفتم که اعتماد به نفس و صداقت در کار، همیشه نتیجهبخش است. این خاطره تا امروز همچنان یکی از زیباترین لحظات دوران دبیرستانم باقی مانده است.
هر وقت به آن روز فکر میکنم، لبخندی از شادی روی لبهایم میآید و با خودم میگویم: «چه خوب که جرئت کردم و آن داستان را نوشتم.»
انشای دوم: لحظهای که معنای دوستی را فهمیدم
دبیرستان، جایی است که در کنار درسها، درسهای زندگی را هم یاد میگیری. یکی از خاطراتی که تا همیشه در قلبم حک شده، مربوط به روزی است که معنای واقعی دوستی را با تمام وجودم لمس کردم.
آن روز، آسمان گرفته بود و باران آرامی میبارید. در کلاس ادبیات بودیم و معلم مشغول توضیح دادن بود، اما ذهن من هزار جای دیگر بود. چیزی سنگین در دلم نشسته بود؛ یک حس غریب که نمیتوانستم برای کسی توضیح بدهم. دوستم، مریم، که همیشه مثل یک آینه حالم را میفهمید، با نگاهش به من فهماند که متوجه شده چیزی درونم درست نیست.
بعد از کلاس، مریم مرا کنار کشید. با نگرانی گفت: «چیزی شده؟ چرا اینقدر گرفتهای؟» ابتدا نمیخواستم چیزی بگویم. اما وقتی اصرارش را دیدم، بغضم شکست و همه چیز را گفتم. از نگرانیهایم، از اینکه احساس میکردم در درسها و زندگی دچار سردرگمی شدهام، و از اینکه گاهی حس میکردم دیگر هیچ چیزی به اندازه قبل خوشحالم نمیکند.
مریم لحظهای ساکت شد، بعد دستم را گرفت و گفت: «تو قویتر از این حرفهایی. این حسها میگذرند، اما تو نباید خودت را در آنها گم کنی. من همیشه کنارتم.» حرفهایش مثل نوری در تاریکی بود. همان لحظه، اشکهایم جاری شد، اما این بار از سبکی و آرامش بود.
آن روز بعد از مدرسه، مریم من را به یک کافه کوچک نزدیک مدرسه برد. روی میز چای گذاشتیم و او شروع کرد به تعریف کردن خاطرات خندهدار از روزهایی که با هم داشتیم. برای اولین بار بعد از مدتها خندیدم، از ته دل.
آن لحظه فهمیدم که دوستی یعنی چه. دوستی یعنی کسی باشد که وقتی دنیا سنگین میشود، شانهاش را زیر بارت بگذارد. دوستی یعنی کسی باشد که لبخندت را حتی در سختترین روزها به تو برگرداند.
آن روز فقط یک خاطره نبود؛ یک درس بزرگ بود. از آن به بعد، هر وقت دلم میگیرد، یاد نگاه آرامبخش مریم میافتم و لبخند میزنم. فهمیدهام که در زندگی شاید همیشه باران باشد، اما اگر دوستی مثل مریم داشته باشی، آن باران هم زیبا خواهد بود.