انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه در قالب داستان

انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه در قالب داستان را از سایت سوگو دریافت کنید.

انشا: عاقبت فرار از مدرسه (در قالب داستان)

یکی بود، یکی نبود. در شهری کوچک، پسری به نام «آرمان» زندگی می‌کرد. آرمان پسر باهوشی بود، ولی از مدرسه رفتن خوشش نمی‌آمد. همیشه بهانه می‌آورد و بعضی وقت‌ها به فکر فرار از مدرسه می‌افتاد.

یک روز صبح که زنگ اول تمام شد، آرمان به دوستش گفت: «بیا یواشکی از مدرسه بیرون بریم و بریم پارک فوتبال بازی کنیم!» دوستش اول قبول نکرد، ولی وقتی دید آرمان جدی است، همراهش شد.

آن‌ها از گوشه‌ی حیاط مدرسه فرار کردند و به پارک رفتند. کمی بازی کردند و خندیدند. اما ناگهان باران شدیدی گرفت. لباس‌هایشان خیس شد. گوشی آرمان در جیبش بود و خراب شد. تازه، کیفش را هم در مدرسه جا گذاشته بود.

وقتی به خانه برگشت، پدر و مادرش از مدرسه تماس گرفته بودند و خبر فرار او را شنیده بودند. پدرش ناراحت و غمگین بود. او به آرمان گفت: «پسرم، من برای درس خواندنت زحمت می‌کشم. مدرسه جای بازی نیست، جای آینده ساختنه.»

آرمان خجالت کشید. از آن روز تصمیم گرفت دیگر هیچ‌وقت از مدرسه فرار نکند. فهمید که مدرسه جایی است برای یاد گرفتن، نه برای فرار کردن. اگر بخواهد به جایی برسد، باید به مدرسه احترام بگذارد.

---

نتیجه‌گیری:

فرار از مدرسه ممکن است در لحظه خوش بگذرد، اما عاقبت خوبی ندارد. باعث ناراحتی پدر و مادر، خراب شدن وسایل، و از دست دادن درس‌ها می‌شود. مدرسه بهترین جای دنیاست برای ساختن آینده.

---

داستان: تصمیم اشتباه آرش

آرش، پسری زرنگ و بازیگوش بود. او همیشه در کلاس، حرف معلم را قطع می‌کرد، با دوستانش شوخی می‌کرد و از نوشتن تکالیف فرار می‌کرد. او فکر می‌کرد درس خواندن کار خسته‌کننده‌ای است و دوست داشت همیشه فقط بازی کند.

یک روز صبح، وقتی مادرش او را برای مدرسه بیدار کرد، آرش با بی‌حوصلگی گفت: «امروز حوصله‌ی مدرسه ندارم.»

مادرش با مهربانی گفت: «پسرم، امروز آزمون ریاضی دارید. اگر نروی، هم عقب می‌افتی، هم نمره‌ات کم می‌شود.»

اما آرش گوش نکرد. با غرغر لباس پوشید و به مدرسه رفت، ولی در دلش نقشه‌ی عجیبی داشت.

بین زنگ تفریح دوم و سوم، آرش به دوست صمیمی‌اش، احسان، گفت:

«بیا بریم بیرون از مدرسه، من راه فرار از کنار سرویس بهداشتی رو بلدم. هیچ‌کس نمی‌فهمه!»

احسان ترسید و گفت: «نه آرش! اگه بفهمن، هم اخراج می‌شیم، هم به خانواده‌هامون خبر می‌دن!»

اما آرش به او خندید و گفت: «ترسو نباش!» و تنهایی از مدرسه بیرون زد...

او رفت پارک نزدیک مدرسه و بستنی خرید، کمی در تاب خورد، بعد هم رفت داخل شهربازی کوچک محله. در ابتدا همه‌چیز خوب بود، اما وقتی ساعت ۱۱ صبح شد، ناگهان باران شدیدی گرفت. لباس‌هایش خیس شد، کیفش هم پیش دوستانش در مدرسه جا مانده بود. با عجله به خانه برگشت.

وقتی به خانه رسید، مادرش با چشمانی نگران در را باز کرد و با صدای بلند گفت:

«آرش! مدرسه زنگ زد! گفتن که تو فرار کردی! کجای دنیا رفتی؟ نگران شدم!»

پدر آرش که از سر کار آمده بود، با ناراحتی گفت:

«آرش جان، این کار تو فقط بی‌احترامی به مدرسه نبود، بلکه به خودت هم خیانت کردی. تو آینده‌ات رو با بازی عوض کردی.»

آرش خجالت‌زده شد. اشک در چشمانش جمع شد و گفت:

«بابا... مامان... من اشتباه کردم. دیگه هیچ‌وقت از مدرسه فرار نمی‌کنم.»

فردای آن روز، وقتی به مدرسه برگشت، مدیر مدرسه او را خواست و با مهربانی ولی جدی با او صحبت کرد. سپس اجازه داد دوباره سر کلاس برود، اما آرش فهمیده بود که مدرسه‌گریزی، راه پیشرفت نیست.

از آن روز به بعد، آرش تبدیل شد به یکی از شاگردان خوب مدرسه. او با تلاش درس خواند و قول داد که هرگز راه اشتباهش را تکرار نکند.

---

نتیجه‌گیری:

فرار از مدرسه شاید در لحظه جالب به نظر برسد، اما عاقبت خوبی ندارد. هم باعث نگرانی خانواده می‌شود، هم افت درسی و بی‌اعتمادی معلم‌ها. مدرسه جای رشد، یادگیری و ساختن آینده‌ی ماست. باید قدرش را بدانیم.